خانه ترجمه

خانه ترجمه

ترجمه های غلام مرادی
خانه ترجمه

خانه ترجمه

ترجمه های غلام مرادی

داستان کوتاه "بین دو رودخانه"


بین دو رودخانه

نغم عثمان

مترجم: غلام مرادی

مردِ تخمه آفتابگردان را می شکست، سرش را به یک طرف کج می کرد و پوستها را تف می کرد داخل آب. با یک دست هر دو پارو را نگه داشت و بطری سون آپ را داد پشت. زن بطری را گرفت. انگشتانش به انگشتان مرد مالید. انگشتان مرد پینه بسته، تنها و رنج دیده  بود اما انگشتشان انگشت کسی مثل این زن را کم داشت. زن اول می خواست در بطری را تمیز کند اما رویش نشد و فکر کرد که ممکن است مردِ ناراحت شود. چشمانش را بست و بطری را سر کشید. آب توی گلویش پرید. قایق فکسنی عقب و جلو می کرد و زن را یک وری کرد.

بطری را کنار گذاشت. دوباره سرفه کرد. مرد برگشت و رو به زن گفت: «چی شد؟» لبهایش نزدیکتر شد. بی خیال شد. دوباره آب خورد.

یک طناب از دو سوراخ می گذشت. سوراخها آنقدر بزرگ بودند که می شد از آنها آن طرف را دید. این طناب الوار را به قایق می بست. طناب محکم به این سوارخ ها بسته شده بود اما شل شد و لق می زد. در حضور این یکی  ساکت بودند. زن دستهایش را روی لبه قایق گذاشته بود و در فکر فرو رفته بود. چند ثانیه هیچ حرفی در میان نبود. مرد زانو زده بود و زن آب می نوشید، غرق در افکار خود بود، به طبیعت فکر می کرد و به گذشته می اندیشید اما مرد به آینده. مردِ کمی به سمت چپ حرکت کرد و تنش به زانوهای خانم خورد. ببخشید آبجی!

یک حشره از نوع تازه متولد شده و خیلی کنجکاو در گوش زن وز وز کرد. زن سرش را تکان داد اما حشره با سماجت رفت تو ، درگوشی یک یا دو کلمه را تکرار می کرد؛ یکی دو کلمه مثل اشهد که مردها هنگام فراخوانده شدن ادا می کنند و تند آن را قطع می کنند. آخرین ساعت عمر او. زن چشمانش را بست و بی حرکت ماند. یکی بهش گفته بود که هر چه بیشتر حساسیت نشان بدهی بیشتر اذیت می کنند. اما حشره همچنان زن را اذیت می کند. زنِ خندید. برای اولین بار بعد از مدت ها.

خواهر زنش گفته بود: «چه می شد اگر شوهر زمین گیر شده اش بعد از دفن برادرش می میرد؟ و کدام مسجد ختمش را می گیرند؟ و آنجا جای پارک نیست». و بدون این که شماره تلفن قبر کن را بدهد تلفن را قطع کرد. زنِ این را هم می دانست که شوهرش سهم نوسازی قبرهای زیرزمینی خانوادگی شان را که در اثر شکستن لوله فاضلاب شهری تخریب شده بود، نداده است. تاسف خورد. می دانست که رابطه شوهرش با خواهرش بد شده بود. در این رابطه کاری نکرد. حالا شوهرش دیگر هیچ فرصتی نداشت. هیچ. زن مطمئن بود که خواهر شوهرش از او خواهد خواست تا در یک جلسه خانوادگی با حضور وکیل حضور یابد. زن ها چای خواهند نوشید مردها قهوه ترک بدون قند خواهند خورد. بعدش هم می روند و می گویند:«ما یه خانواده هستیم، کاری داشتید در خدمتتان هستیم». بعدها زیر قولشان می زنند.  

در عوض، زنِ به قبرستان خانوادگی خود در جزیره رفت تا شوهرش را آنجا بین دو رودخانه دفن کند. هر چهار شیار تنگ با یک تخته سنگ قوس دار بسته می شدند؛ دو تا برای مردها و دو تا برای زنها. بقیه مرده ها هم آنجا بودند. پدرها، پدر بزرگ ها. برادرهایشان، پسرانشان. و زنِ به بقیه فکر می کرد. کدام یکی از آنها را آب برده؟ شوهرش را باید کنار یکی از آنها دفن می کرد.

ماهیگیری در آن اطراف آتشی باز کرد و آب را به آتش کشید. هر چیزی که دم دستش بود و آتش را برافروخته تر می کرد رو آتش گذاشت و شعله ها و جرقه به هوا بر خاستند. زنِ یکی از آن چیزها را که ماهیگیر رو آتش انداخت، گرفت. پوست کاغذی بن بن بود. بعد آن را به باد سپرد تا با خود ببرد. قرمز یا زرد. واقعی بود؟ مثل یک خواب بود؛ حامله بودن، افتادن دندان یا خریدن گوشت که در خواب دیدن آنها بد یمن است.؛ از خواب ببرد و نفس نفس بزند و بعد دوباره در رختخوابش بیافتد و آسوده بخوابد.

وقتی شوهر همکارش مرده بود، به سرعت به خانه برگشته بود. و به خاطر تمام نعمتهایی که خدا بهش داده شکرگزاری کرد؛ به خاطر زندگی اش، به خاطر خانه اش، به خاطر.. . .  و به خاطر یک شوهر خوب. اما این وضع بیش از یک روز دیگر دوام نداشت. روی تخته سیمان کسی یا دست یک عدد دو رقمی نوشته بود. اما او شب قبل یکی روز نهم مرده بود. نوه ها این طوری مسخره بازی در می آورند. و این طوری تاریخ تغییر می کند. احساس ناراحتی کرد. دلش درد گرفت. از عالم خیال بیرون آمد. انگشتانش را در آب فرو برد. خم شد. حیرت زده سرش را عقب کشید. نور خورشید به سطح زیرین می تابید گویی هیچی آنجا نبود.

تابوت باز شد، جلو روی چشمان او، انگار افق دهان باز کرد. شوهرش از او دور شد و به سوی نور سرخ کم رنگ خورشید پرواز کرد.

زنِ گفت: «نرو»!

قایقران برگشت و نگاه کرد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. گفت:«نمی تونم تو رودخانه شنا کنم».

دو چشم به عقب خیره شد. بزرگتر و گشاد تر از چشمان زنِ. آیه های قرآن به گوش زنِ رسید: «پیدایش خواهند کرد».